-
بغض
چهارشنبه 25 مهرماه سال 1386 15:00
مامانم داره گریه می کنه همه دارن گریه می کنن دیروز بابا بزرگ خاک کردن پاهام درد می کنه مامانم دو روزه هیچی نخورده سرم درد میکنه دو شبه خوابم نمی بره امشب از همیشه بدترم هیشکی نخوابیده من رو پشت بومم بچه که بودم زیاد میومدم اینجا چه زود گذشت هیچ وقت بهش نگفتم چقد دوسش دارم مامان گفت : تو بابا بزرگ دوست نداشتی که گریه...
-
یافتمت!!
یکشنبه 1 مهرماه سال 1386 15:33
زمین چرخید... به دور خودش به دور خورشید زمین چرخید و من به دنیا آمدم زمین چرخید و من بزرگ شدم زمین چرخید و من ... می میرم! صدایی می آید... کسی از تو می پرسد : خدای تو کیست؟ و من می مانم چه بگویم! خدای من به یاد می اورم که چه کسی بوده ام کجا زندگی کرده ام به یاد می اورم و بعد همه را کنار میزنم همه ی کسانی که با آنها...
-
پیامک!!!
چهارشنبه 28 شهریورماه سال 1386 16:41
برای سالها می نویسم... سال ها بعد که چشمان تو عاشق می شوند .... افسوس که قصه ی مادر بزرگ راست بود همیشه یکی بود یکی نبود
-
لعنتی دوست داشتنی
سهشنبه 27 شهریورماه سال 1386 15:47
اتاق تاریک بود . فضای گرم و معطر اتاق منو گیج کرده بود . روی تخت دراز کشیدم . بهش نگاه کردم . آروم و ساکت بود . مثل خودم . بلند و کشیده . چشاش برق می زد . آروم سراسر بدنش رو لمس کردم . هیچی نمی گفت . همیشه تسلیم بود , تسلیم محض . لبامو گذاشتم روی لبش و با اولین بوسه مثل همیشه آرومم کرد . بوسه هایی که بین من و اون رد و...